معنی نقیض خوبی
حل جدول
بدی
عربی به فارسی
کلمه ء متضاد , ضد و نقیض , متضاد , روبرو , مقابل , ضد , وارونه , از روبرو , عکس قضیه
لغت نامه دهخدا
نقیض. [ن َ] (ع اِ) باشگونه ٔ چیزی. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (صراح). مخالف. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). نامانند. (زمخشری). ناهمتا. (دهار). ضد شی ٔ. (مهذب الاسماء). باژگونه ٔ چیزی. دشمیز. ضد. (ناظم الاطباء). مقابل. وارونه. وارون. (یادداشت مؤلف). نقیضه. (اقرب الموارد). || آواز پوست. || آواز پای. (منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (آنندراج). || آواز زه کمان و آواز نوار تنگ ستور و آواز محمل و پالان و چرخ چاه و بانگ انگشتان و بانگ استخوان پهلو و آواز اندام. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || بانگ ماکیان و عقرب و قورباغه و عقاب و شترمرغ و بلدرچین و باز و وتر و وزغ و آدمی. (از اقرب الموارد). بانگ عقاب. (ناظم الاطباء). بانگ عقاب و مرغ خانه (مهذب الاسماء). || آوازی که به مکیدن شاخ حجامت می برآید. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد). || (اصطلاح منطق) نقیض هر شی ٔ رفع آن بود، و فرق میان نقیض و ضد آن است که دو نقیض نه با هم جمع شوند و نه هر دو معدوم، چنانکه «هست » و «نیست » و «حیات » و «ممات »، اما دو ضد جمع نشوند، اما هر دو معدوم توانند شد، چنانکه سپید و سیاه ممکن نیست که جمع شوند، مگر می تواند که هر دو نباشند، بلکه زرد باشد. (از غیاث اللغات). چیزی را وقتی نقیض چیز دیگر خوانند که نه با هم توانند بودن و نه با هم توانند نبودن، مثل وجود و عدم که جمع هر دو محال است و رفع هر دو نیز غیرممکن. و رجوع به تناقض شود.
خوبی
خوبی. (حامص) زیبائی. حسن.جمال. بهاء. سرسبزی. بهتری. ظرافت. (ناظم الاطباء) (یادداشت بخط مؤلف). مقابل زشتی. قشنگی:
خود ترا جویدهمه خوبی و زیب
همچنان چون نوجبه جوید نشیب.
رودکی.
سوگند خورم کز تو برد حورا خوبی
خوبیت عیانست چرا باید سوگند؟
عماره ٔ مروزی.
سیاوش از آن پس بسودابه گفت
که اندر جهان مر ترا نیست جفت
نمانی بخوبی مگر ماه را
نشایی کسی را بجز شاه را.
فردوسی.
ز خوبی و دیدار و گفتار اوی
ز هوش و دل و شرم و کردار اوی.
فردوسی.
من نه از بیکسی اندر کف تو دادم دل
که مرا جز تو بتانند بخوبی چو پری.
فرخی.
آنکه خوبی از او نمونه بود
چون بیارائیش چگونه بود.
عنصری.
خداوندا یکی بنگر بباغ و راغ و دشت اندر
که گشته از خوشی و نیکویی و پاکی وخوبی.
منوچهری.
آراسته گشته ست ز تو چهره ٔ خوبی
چون چهره ٔ دوشیزه بیکرنگ بگلنار.
خسروی.
ز همه خوبان سوی تو بدان یازم
که همه خوبی سوی تو شده یازان.
شهره ٔ آفاق.
خوبی و وفا هر دو بهم گرد نیاید
خوبی همه خوبست از آن نیز وفا به.
قطران.
ور بخوبی در بودی خطر و بخت بلند
سر و سالار جهان بودی خورشید منیر.
ناصرخسرو.
به آب دیده ٔ یعقوب و خوبی یوسف
به پیری زکریا و طاعت یحیی.
ادیب صابر.
غیر خوبی جرم یوسف چیست پس ؟
مولوی.
مرا همچنین چهره گلفام بود
بلورینم از خوبی اندام بود.
سعدی (بوستان).
صاحبدلی را گفتند بدین خوبی که آفتابست نشنیده ایم که کس او را دوست گرفته است. (گلستان).
منم امروز و تو انگشت نمای زن و مرد
من بشیرین سخنی و تو بخوبی مشهور.
سعدی (طیبات).
این دلبری و خوبی در سرو و گل نروید
وین شاهدی و شوخی در ماه و خور نباشد.
سعدی (طیبات).
ای فروغ حسن ماه از روی رخشان شما
آبروی خوبی از چاه زنخدان شما.
حافظ.
شاهدی از لطف و پاکی رشک آب زندگی
دلبری در حسن و خوبی غیرت ماه تمام.
حافظ.
- ناخوبی، زشتی. عدم زیبایی:
کسی بدیده ٔ انکار اگر نگاه کند
نشان صورت یوسف دهد بناخوبی.
سعدی.
|| نیکویی. نکویی. مقابل بدی. (یادداشت بخط مؤلف):
ای مایه ٔ خوبی و نیک رایی
روزم ندهد بی تو روشنایی.
رودکی.
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
بگیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی.
دقیقی.
چهارم علی بود جفت بتول
که او را ستاید بخوبی رسول.
فردوسی.
که با ما جهاندار یزدان چه کرد
ز خوبی و پیروزی اندر نبرد.
فردوسی.
جهان پر شد از خوبی و ایمنی
ز بد بسته شد دست اهریمنی.
فردوسی.
به ایران همه خوبی از داد اوست
کجا هست مردم همه یاد اوست.
فردوسی.
بدین خرمی و خوشی روزگار
بدین خوبی و فرخی شهریار.
فرخی.
سوی پسر کاکو و دیگران... نامه ها فرمودیم بقرار گرفتن این حالها بدین خوبی و آسانی. (تاریخ بیهقی). نامه ٔ توقیعی رفته است... احمدبن الحسن که بقلعت چنگی بازداشته بود ببلخ آید با خوبی بسیار و نواخت. (تاریخ بیهقی). || خیر. احسان. اِنعام. (یادداشت بخط مؤلف):
ز بس خوبی و داد و آیین اوی
وز آن نامور دانش و دین اوی.
فردوسی.
مرا خوبی و گنج آباد هست
دلیری و مردی و بنیاد هست.
فردوسی.
ز خوبی و از مردمی کرده ام
بپاداش آن روز نشمرده ام.
فردوسی.
چو چندی برآمد بر این روزگار
ندیدند جز خوبی شهریار.
فردوسی.
ای عطابخش پذیرنده و خواهنده سپاس
رأی تو خوبی و آیین تو فضل و احسان.
فرخی.
- امثال:
خوبی گم نشود، نظیر:
تو نیکی میکن و در دجله انداز
که ایزد در بیابانت دهد باز.
(منسوب به سعدی).
|| لطف. (یادداشت مؤلف):
بدو گفت پرموده را بی سپاه
گسی کن بخوبی بدین بارگاه.
فردوسی.
فرستاده ٔ پهلوان را بخواند
بخوبی سخنها فراوان براند.
فردوسی.
سران یک بیک پاسخ آراستند
همه خوبی و آشتی خواستند.
فردوسی.
و اعتماد داشتم بخوبی و مهربانی و منفعت او. (تاریخ بیهقی). || صلاح. موافق مصلحت:
بدانست کو راست گوید همی
جز از راه خوبی نجوید همی.
فردوسی.
|| نیکوکاری:
هر آن دین که باشد بخوبی بپای
بر آن دین بباشد خرد رهنمای.
فردوسی.
مترادف و متضاد زبان فارسی
خلاف، ضد، عکس، مخالف، مقابل، ناسازگار، ناماننده،
(متضاد) ماننده
فرهنگ معین
فرهنگ عمید
فرهنگ فارسی هوشیار
مخالف، ناهمتا، وارونه
فرهنگ فارسی آزاد
نَقِیض، ضد، مخالف، معکوس، صدا..،
فارسی به آلمانی
Nicht
فارسی به ایتالیایی
bontà
معادل ابجد
1578